آرام ميغلتد بر من
قطره اشكى مبهم
بازوانم خيس ز اشكهاى پنهانيست
درد ميغلتد بر من
من مى پيچم بر خود
و در اين پيچاپيچ
تفكرى راست
به جاده ى رويا مى كشاند مرا
خيس ز باران ِ غم ،غرق خنده مى شوم ناگاه
مست ز خوشى در وادى ِ رويا ها
باز فعل ِ بدى مى آيد
گوشم را آزارمى دهد
و مى گويد:
(( اين فقط ، يك روياست))