هر شب كنار ِ پنجره
زير نور ِ مهتاب
جاى من است
عكست مقابلم
قلمى و كاغذى در دستم
نگاهى به چشمانت مى اندازم
قلم شروع به لرزش مى كند
نفس نفس زنان مى نويسد
حرفهايى را كه از صبح
در دل جمع كرده بود
نگاهى به لبها يت مى ا ندازم
گوشم سخنانى را مى شنود
كه هيچوقت از لبها يت جارى نشد
زبانم نامت را بى وقفه تكرار مى كند
و هر بار قلبم تندتر مى دود
هر شب كنار ِ پنجره
زير نور ِ مهتاب
زندانى در قفس تنهايى
اشك ميريزم و با خيالت حرف ميزنم
هر بار چاى سرد مى شود
و من دلم نمى آيد بنوشم
هنوز در خاطر دارم
چاى خيلى دوست دارى
هر شب كنار ِ پنجره
زير نور ِ مهتاب
جاى من است
عكست مقابلم
قلمى و كاغذى در دستم
نگاهى به چشمانت مى اندازم
قلم شروع به لرزش مى كند
نفس نفس زنان مى نويسد
حرفهايى را كه از صبح
در دل جمع كرده بود
نگاهى به لبها يت مى ا ندازم
گوشم سخنانى را مى شنود
كه هيچوقت از لبها يت جارى نشد
زبانم نامت را بى وقفه تكرار مى كند
و هر بار قلبم تندتر مى دود
هر شب كنار ِ پنجره
زير نور ِ مهتاب
زندانى در قفس تنهايى
اشك ميريزم و با خيالت حرف ميزنم
هر بار چاى سرد مى شود
و من دلم نمى آيد بنوشم
هنوز در خاطر دارم
چاى خيلى دوست دارى