هيچ كس نميداند در سينه چه آتشى دارم
دايم مى سوزاند پيكرم
گونه هايم سرخ گشته ز اين داغ
مى پيچم بر خود
فرياد مى زنم آه
به دادم برسيد كه خاكستر گشتم
پرتو سوزنده چشمانت چه به روزم آورد
چه آسان گرماى دستانت به ذلتم درآورد
دل به دلدار باختم و حال هيچ ندارم
از درد به كف افتادم و حال هيچ ندارم
روزها در گذرند
و حقيقت هاى تلخ به من مى چشانند
هيچ كس نميداند در سينه چه آتشى دارم
دايم مى سوزاند پيكرم
گونه هايم سرخ گشته ز اين داغ
مى پيچم بر خود
فرياد مى زنم آه
به دادم برسيد كه خاكستر گشتم
پرتو سوزنده چشمانت چه به روزم آورد
چه آسان گرماى دستانت به ذلتم درآورد
دل به دلدار باختم و حال هيچ ندارم
از درد به كف افتادم و حال هيچ ندارم
روزها در گذرند
و حقيقت هاى تلخ به من مى چشانند